harmony

هفت رنگ

Posted on: فوریه 25, 2010

دستم در دستش، چشمم به دیوار، به آویز چشم زخم که از ایران آوردم. دهنم مزه ی گلابی می ده. می گه احساس می کنم خیلی زندگی مزخرفی داریم. دستش رو بیشتر حس می کنم. فکر کردم که دلم می خواد یه نفر باشه تا بهم بگه درسته این اونی نبودکه می خواستین، ولی بد هم نیس. نه دلم نمی خواست، خودم بلد بودم. بیشتر از اونی بود که با دلداری خوب شه. بلند شد. نذاشتم. گفت ول کن از اینجوری نشستن خسته شدم باید پاشم. می دونستم می ره از پنجره کجا رو نگاه می کنه. به سیگاری فکر کردم که هیچ وقت نکشیدم تا ببینم اصلا آرومم می کنه یا نه. گفته بود اینجا دونه ای نمی دن، اگه بخرم باید همه شو بکشی. دلم واسه هر زهرماری تنگ می شه و اشکم در می آد. بهم گفت زیاد درس می خونی. گفت ماشین بگیریم بریم قلعه ی برفی، می دونم بهش خوش نمی گذره. خیلی محکم گفت می آم، ولی من که می دونم. زنی که نتونه بفهمه تو دل مردش چی می گذره که زن نیس.

بیان دیدگاه


  • هیچکدام
  • آسمان: آدم وقتی همه اینا رو می خونه دلش می خواد یک ساعت تموم بشینه و باهات حرف بزنه. اما من
  • حمید: دوباره شروع کن خب. این بار سریع تر احتمالا پیش نمیری؟
  • parvaneharmony: من گند زدم به تزم باید از اول شروع کنم من چی کار کنم؟ :(((((((((

دسته‌بندی